از همون 90.3.11 لحظه شماری دیروزو میکردم.
آخ سپیده که جدا عاشقم کردی.
بالاخره این هجران به پایان رسید با اینکه تمام تخمین هایی که زده بودم درست از آب در نیومد ولی خدارو شکر که لااقل حوزمون یه جا بود وگرنه امید این دیدارم باید به گور میبردم.
من طبقه دوم دانشکده ادبیات بودم سپیده طبقه سوم.
صندلی مربوط به خودم رو پیدا کردم بلندگو هم در حال ضرضر کردن بود همون چرت و پرت هایی که همیشه میگن که یه آن حرف قشنگی زدو گفت کارتتاتون رو روی سینه نصب کنید بهونه خوبی داد دستم برای پیدا کردن سوزن کلاس مربوطه را ترک کردم ولی به جای اینکه برم طبقه پایین زدم بالا.
اول تابلو اعلانات رو دیدم که کلاس سپیده رو پیدا کنم کلاس 30 وقتی به سمت پله ها چرخیدم که برم بالا . . . . . . . .. ... .
وای سپیده بود،خود خودش بود تو سالن وایستاده بود متوجه این سمت نبود گفتم بذار از دور اوج بگیرمو بپرم بغلش که عملیش کردم
آخ که چه حالی داد،دلتون بسوزه،لذت بردم فقط حیف که مدتش کوتاه بود کاش میشد زمانو نگه داشت و یه 2،3 ساعتی از آغوش سپیده استفاده کرد.
حالو احوال اینا کردیم بعد سپیده به من گفت:"چطوری؟"
گفت:"چرا عین جن ا میپری؟"
در جوابش تبسمی کردم چون که در حال خودم نبودم که جوابشو بدم.
همش 2،3 دقیقه طول کشید فقط سلامو احوالپرسیو تجدید دیدار بعدش دوباره اومدم پایین ولی نفهمیدم چه جوری اومدم،از خوشحالی در اوج آسمان ها بودم
آزمون شروع شد ما هم شروع کردیم به جواب دادن 8:15 تا 9:15 عمومی از 9:15 تا 11:15 اختصاصی که 10:10 دادم اومدم پایین مهسارو دیدم که منتظر من بود بهش گفتم باید منتظر سپیده بمونیم با مهسا کمی گپ زدیم ولی تمام اون مدت چشمام به در سالن بود منتظر سپیده
تقریبا 10:30 بود که سپیده هم اومد خیلی خوشحال بودم فقط میخواستم این زمان نگذره.
از دانشکده اومدیم بیرون ولی تا 11:10 منتظر یکی از دوستان ماندیم احساس خوبی داشتم.
گاهی سپیده نگاه هایی بهم مینداخت که دلم میخواست بپرم بغلش بوسه بارونش کنم، سپیده عاشقتمممممممممممممم.
پریسا جان که اومدن راه افتادیم که بیایم، مسیرهای طولانی رو به کوتاه ترجیح میدادم مهسا و پریسا که زیاد آشنا نبودن
که اعتراضی به طولانی بودن مسیر کنن سپیده هم مثلا داشت درکم میکردو چیزی نمیگفت البته نمیدونم شاید اونم مثل اون 2 تای دیگه زیاد با اون مسیرها آشنا نبود خلاصه تا تونستم راه رو طولانی کردم که بیشتر باهاش باشم.
درسته که اولش از حضور دیگران کمی تا قسمتی ناراحت بودم ولی خدایی خیلی خوش گذشت کلی خندیدم ,ولی اون دوتا سپیده و مهسا کلی بارم کردن
عیبی نداره من فقط لبخند دوستامو میخوام همین برای خوشحال بودن من کافیه دیگه سپیده که جای خود دارد با حرفا کاری نداشتم فقط میخواستم تا ته مسیر چهره سپیده رو تماشا کنمو این نعمت خدادادی رو غنیمت بدونم تمام چیزایی که میخواستم بگم فراموش کردم ، عاشقیم دیگه چه کنیم به محض دیدن معشوقمون فقط سروپا گوشیم
نفری یه بستنی زدیم تو رگ،هوا واقعا گرم بود ولی تو اتوبوس بهتر شد.
زود گذشت
همیشه همین جوری بوده لحظات خوب و به یاد ماندنی خیلی زود میگذره و عکسش لحظات مزخرفی مثل زنگای دیفرانیل و شیمی دیر میگذشت اینو گفتم چون دیروز سپیده منو یادطاهری و نبوی انداخت،اه اه که چه سال مزخرفی بود کاش که میشد به عقب برگشتو دوباره ساخت ولی شعر معین در اینجا صادقه که میگه مخور غمه گذشته ،گذشته ها گذشته ،هرگز به غصه خوردن گذشته برنگشته به فکر آینده باش ،دلشاد و سر زنده باش به انتظار طلعت خورشید تابنده باش
وقتی به مقصد رسیدم تو اتوبوس یه بار دیگه گونه سپیده رو برای تسکین دل دردمندم بوسیدم بلکه بتونم تا دیدار بعدی که اصلا نمیدونم چه موقع خواهد بود و اصلا شاید طبق گفته سپیده دیدار مجددی نباشه با خودم بسوزمو بسازم
.راستی نمیدونم چرا سپیده اینو گفت؟ولی امیدوارم دیدار دیگری باشه
اینم از آزمون دانشگاه آزاد 
بعدازظهرم رفتم امتحان پیش نیاز آیین نامه رو دادم که قبول شدم خدایی حال کردم آخه نیم ساعت بیشتر وقت نذاشته بودم چه کنیم دیگه هوش و ذکاوت زیادیه دیگه
نظرات شما عزیزان: